✿♡تنها✿♡

پسرتنها

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:14 توسط alireza| |

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:43 توسط alireza| |

بر روی سنگ قبرم ننویسید در جوانی مرد بنویسید پیر شده بود پیر جوانی
بر روی سنگ قبرم ننویسید تنها بود بنویسید بهترین دوستش تنهایی بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید عشق در وجود او نبود بنویسید وجود او عشق بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید عاشق باران بود بنویسید باران موثر ترین داروی او بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید که کم تحمل بود بنویسید مشکلاتش بیش از اندازه بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید روزای آخر غمگین بود بنویسید شاد بود مرگش فرا رسیده بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید از دوری یار مرد بنویسید از عشق یار مرد
بر روی سنگ قبرم ننویسید که روز تولدش مرد بنویسید که هرگز متولد نشد
بر روی سنگ قبرم ننویسید نامش مسیح بود بنویسید نامش دیوانه بود

 

 

 

 



 

 

بر سنگ قبرم بنویسید خسته بود
اهل زمین نبود، نمازش شكسته بود

بر سنگ قبرم بنویسید شیشه بود
تنها از این نظر كه سراپا شكسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید پاك بود
چشمان او كه دائما از اشك شسته بود

بر سنگ قبرم بنویسید این درخت
عمری برای هر تبر و ریشه دسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید كل عمر
پشت دری كه باز نمیشد نشسته بود


نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:44 توسط alireza| |

پیاده می روم تا مقصد هیچ کجای عشق...

 
آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم خود به خود هوس باران را میکنم.
آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود هوس یک کوچه تنها را میکنم.
آن لحظه است که دلم میخواهد تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم.
قدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختان.
آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم میخواهد باز زیر باران بمانم ، دلم نمیخواهد باران قطع شود.
 


دلم میخواهد همچو آسمان که بغضش را خالی میکند ، خالی شوم ، از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی.تنها صدای قطره های باران را می شنوم ، اشک میریزم ، و آرزوی یارم را میکنم.
دلم میخواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند.
لحظه ای که آرام آرام میشوم و دیگر تنهایی را احساس نمیکنم ، چون باران در کنارم است.
باران مرا آرام میکند ،  مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها میکند و به آرزوهایم نزدیک میکند.
آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ، دلم میخواست همچو آسمان که صدای رعدش پنجره های خاموش را میلرزاند فریاد بزنم ، فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود. صدای کسی که خسته و دلشکسته با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم میزند ، تنهایی در کوچه های سرد و خالی… کجایی ای یار من؟ کجایی که جایت در کنارم خالی است.
در این شب بارانی تو را میخواهم ، به خدا جایت خالی خالی است.
 کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد.
تو بودی شبی عاشقانه را با هم داشتیم ، تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت.
قصه مرد تنها در یک  شب بارانی ، شبی که احساس میکنم بیشتر از همیشه عاشقم.
آری آن شب آموختم که باران بهترین سر پناه من برای رفع دلتنگی هایم است.
نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:43 توسط alireza| |

دوستت دارم

دوباره دلم برایت تنگ شده است ، دوباره دلم هوای تو را کرده است.
دلم میخواهد همیشه در کنارم باشی و من نیز برایت از عشق بگویم.
بگویم که خیلی برایم عزیزی ، برایم بهترینی.
دلم تنگ است و تو نیستی ، باید با این دلتنگی بسازم و بسوزم.
دلم تنگ است برای راه رفتن در کنارت ، دست گذاشتن در دستانت ، نگاه به آن چشمهای زیبایت.
فاصله بین من و تو غوغا می کند و این قلب را دلتنگتر می کند.
کاش در کنارم بودی ، خیلی دلم گرفته است.
وقتی دلم تنگ می شود در گوشه ای مینشینم و به یاد آن لحظه که در کنارمی اشک میریزم.
کاش همیشه در کنارم بودی و حتی یک لحظه نیز از من دور نمیشدی.
این دل بدجور بهانه تو را میگیرد ، نمی دانم چگونه با این دل بهانه گیرم بسازم!


دلم هوایت را کرده است ، تک تک ثانیه ها را میشمارد تا لحظه دیدار فرا رسد.
لحظه ای که همیشه برایم زیباترین لحظه زندگی ام بوده است.
چه زیباست وقتی در کنارمی و چه رویاییست وقتی که در کنارت نشسته ام و با تو راز این قلب عاشقم را می گویم.
چه زیباست وقتی نگاه به آن چشمان پر مهرت میکنم و قطره های اشک  آن زمان که از من دور بودی را از روی گونه های مهربانت پاک میکنم ، دستانت را میگیرم و تو را نوازش میکنم ، تو نیز این قلب بهانه گیر را سرزنش میکنی.کاش همه لحظه های زندگی ام با بودنت اینچنین رویایی بود.
باید بسوزیم ، بسازیم ، تا بهم برسیم! می ترسم از سرنوشت و میترسم از این راه دور.
دلم برایت تنگ است ای عزیز راه دورم.هر چه دارم از تو دارم ، هر چه میگویم از تو میگویم.
گهگاهی که حرفهای عاشقانه مینویسم ، برای تو مینویسم.می نویسم از دلتنگی هایم ، از این فاصله.
با همه سختی هایش با این دوری می سازم ، عزیزم تو نیز آرام باش ، به آن لحظه بیندیش که به هم میرسیم و همدیگر را در کنار هم میبینم ، بیندیش به آن لحظه که همین دوری خیلی زیباست.
این دلتنگی ها شیرین است زیرا روزی به پایان می رسد و ما برای همیشه در کنار هم خواهیم بود. دلم تنگ است برایت عزیزم .
نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:39 توسط alireza| |


-الو سلام بهارخانوم؟بله بفرمائيد.

 

-ميخواستمم بگم....................خوب حرفتونو بزنيد.

 

-خيلي چيزها ميخواستم بگم ولي الان همش يادم رفت.پس هر وقت يادت اومد زنگ بزنيد.

 

-ميشه براتون نامه بنويسم.آره چرا نميشه.

 

-منو شناختيد علی ام خونمون يه گوچه پائين تر از خونه شماست.

 

-آره شناختم.

 

-من با اجازه شما فردا نامه رو ميارم بدم به شما.

 

-باشه.

 

-خدانگهدار.

 

-خداحافظ.

 

علی وقتي گوشي رو گذاشت سر از پا نمي شناخت.فكر نمي كرد كارها به اين خوبي پيش بره. به بهار زنگ زده بود باورش نمي شد.عشق يه طرفه علی داشت تبديل مي شد به عشق دو طرفه چقدر دوست داشت بهش بگه عاشقشه، دوسش داره.خواب رو از چشماش ربوده اما نتونست ولي تا اينجا هم خوب پيش رفته بود با خودش گفت اين نامه مسير زندگي منو عوض ميكنه بايد با تمام وجودم واز ته دلم تمام حرفامو بزنم.

 

علی يه لحظه رو هم تلف نكرد و از خونه زد بيرون و رفت  به يكي از شيكترين مغازه هاي لوازم تحرير فروشي و بهترين و گرونترين كاغذ و پاكت نامه رو خريد و زود برگشت به خونه. علی چندين نامه نوشت وپاره كرد. هر چي مي نوشت مي گفت اين نمي شه. دو ساعت نوشت  پاره كرد. بلاخره اوني رو كه ميخواست نوشت ودر پاكت رو بست چند دقيقه بعد يادش اومد يه جا بهار رو تو خطاب كرده بود به همين خاطر نامه رو پاره كرد ورفت وكاغذ وپاكت تازه گرفت.

 

علی باز هم چندين بار نوشت و خوند وپاره كرد تااينكه اوني رو كه ميخواست نوشت با خودش گفت بهتر از اين نميشه ولي در پاكت رو باز گذاشت تا اگه كم و كاستي داشت درستش كنه.

 

علی همه زندگيشو در گرو اين نامه مي دونست اون به معناي واقعي عاشق بهار بود چندين ماه بود خواب و خوراك نداشت تا امروز که تمام جسارتشو جمع كرد و به بهار زنگ زد.

 

علی دست به قلم خوبي داشت.اون تونست حرفهاي دلش رو بنويسه ولي هنوز اضطراب داشت نمي دونست چرا ولي اضطراب ولش نمي كرد ساعت ده شب بود مي دونست نمي تونه بخوابه پس تصميم گرفت يه كاري كنه . اتاق به شدت بهم ريخته بود پر از كاغذ پاره و مچاله شده. اتاق رو جمع و جور كردورفت دراز كشيد با خودش گفت فردا بهارميفهمه چقدر دوسش دارم.ميفهمه عاشقشم.

 

علی تا صبح نتونست بخوابه چندين با ر بلند شد و نامه رو خوند تو ذهنش هي تكرار ميكرد اين نامه به سرنوشت من بستگی داره زندگي منو از اين رو به اون رو مي كنه.

 

 بالاخره هوا روشن شد ولي قرار بود نامه رو ساعت هفت ونيم كه بهار به مدرسه مي رفت بهش بده. تا اون موقع دو ساعت ونيم مونده بود علی با عصبانيت گفت اين عقربه ها چرا حركت نمي كنند علی براي اينكه وقت بگذره رفت وكمي به خودش رسيد ريششو زد به موهاشم ژل زد.مي خواست بي نقص باشه.

يك ساعت به قرار مونده بود كه صبر علی تموم شد ورفت سر كوچه اي كه خونه بهار در اونجا بود.اين يك ساعت براش مثل يك سال گذشت ولي بلاخره بهار از در خونشون خارج شد.علی وارد كوچه شد قلبش به شدت مي زد و داشت از جاش كنده ميشد.آشكارا سرخ شده بود ولي در عوض بهار آروم و خونسرد بود.علی سلام كرد بعد از جواب سلام نامه رو به بهارداد و به سرعت از كوچه خارج شد مقداري از راه رو رفته بود كه يهو یادش اومد ازش نپرسيده جواب نامه رو كي ميده به همين خاطر برگشت تا بپرسه.وقتی برگشت بهار در كوچه نبود ولي نامه مچاله شده علی روی آسفالت كوچه افتاده بود.

نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:37 توسط alireza| |

عاشقانه ترین لحظه برای من کنار ساحل است و بس...

 
وقتی که دیر می کنی، هر ثانیه میشه یه عمر، عمری که می گذره با غم... با خودم فکر می کنم شاید عزیزم... تو می خوای ما جدا بمونیم از هم!  وقتی که دیر می کنی دلم میگیره، از غم دوری تو تب می کنم، هر صدای پایی که میاد عزیزم... من لباس هام و مرتب می کنم!
 


تا حالا تو زندگیت غم دیدی؟ بی وفا تر از خودت هم دیدی؟، تا حالا شده دلت خون باشه؟ یا چشات همیشه گریون باشه؟، اونی که شب تا سحر با یادش، زندگی می کنی و بیداری، تا حالا شده بگه با طعنه، میشه دست از سر من برداری؟! ، خوش به حال اون کسی که تو دلت جا داره، خوش به حال اون کسی که تو براش می میری، من حسود نیستم ولی گاهی حسودی می کنم، به کسی که دستاش و با جون و دل می گیری...   تا حالا تو زندگیت غم دیدی؟! بی وفا تر از خودت هم دیدی؟

نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:33 توسط alireza| |

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد… شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است ! شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.شیوانا با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟ شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟ شیوانا با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است؟! تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بودتو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی

نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:21 توسط alireza| |

شده باگفتن يك حرف...
                             شده بايه نگاه سرد...
پشيمونم كن ازرفتن...
                           يه كاري كن براي من...
واسه تقويم بي فردام...
                      براي من كه ميدوني...
بدون توچقدرتنهام...

 

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:8 توسط alireza| |

داني عشق چيست؟ آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست.

درد مي داني چيست؟ آنچه از عشق تو در سينه تنگم باقيست.

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:7 توسط alireza| |

عشق عشق .................................................. .....یعنی خلوت و راز و نیاز
عشق یعنی.......................................... محبت و سوز و گداز
عشق یعنی ........................سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی ....نغمه ای از روی ناز


عشق یعنی .................................................. ...........کوی ایمان و امید
عشق یعنی ...................................... یک بغل یاس سپید
عشق یعنی ......................... یک ترنم از یه یار
عشق یعنی ..... سبزی باغ و بهار


عشق یعنی .................................................. ......... لحظه دیدار یار
عشق یعنی.......................................... .. انتهای انتظار
عشق یعنی........................ وعده بوس و کنار
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار


عشق یعنی .................................................. ..... حس نرم اطلسی
عشق یعنی...................................... با خدا در بی کسی
عشق یعنی......................... همکلام بی صدا
عشق یعنی.........بی نهایت تا خدا


عشق یعنی .................................................. ......... انتظار و انتظار
عشق یعنی .................................... هر چه بینی کس یار
عشق یعنی................... شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی .... سجده ها با چشم تر


عشق یعنی .................................................. ..... دیده بر در دوختن
عشق یعنی .....................................از فراقش سوختن
عشق یعنی ..................... سر به در اویختن
عشق یعنی.... اشک حسرت ریختن


عشق یعنی .................................................. ... لحظه های ناب ناب
عشق یعنی ........................................لحظه های التهاب
عشق یعنی ............................ بنده فرمان شدن
عشق یعنی ............تا ابد رسوا شدن

012 متن عاشقانه و غم انگیز  اگر میدانستی

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:58 توسط alireza| |

 

وقتي كه توروياهام عشق توروكم ميارم...
به دلـم هـزارويـك غـم ميــــــــــــــــــارم...
                                                   توي چشمات خودموگم ميكنم...
                                                 آسمون دلمونم ميكنـــــــــــــــــم...
پربارون ميشم ازديدن تو...
پرآرزوواسه چيدن تـو...
                                                  گرچه داشتنت برام خياليه...
                                                بي توامازندگي چه خاليــــه...
نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:55 توسط alireza| |


:قالبساز: :بهاربیست:

 آپلود عکس - شبکه اجتماعی فیس نما - مجله شب فارسی - سایت عکس باران